مرا مجال نباشد که: یار او باشم |
مرا مجال نباشد که: یار او باشم
|
|
مگر همین که: به دل دوستار او باشم
|
اگر بهر دو جهانش بها کنم یک موی
|
|
هنوز در دو جهان شرمسار او باشم
|
مرا به زهد و نماز و ورع چه میخوانی؟
|
|
بهل، که عاشق مسکین زار او باشم
|
چو خاک بر درش افتادهام بدان امید
|
|
که: او گذر کند و در گذار او باشم
|
گمان مبر که: کنم رغبت بهشت مگر
|
|
به شرط آنکه هم اندر جوار او باشم
|
ز خون دیده کنارم پرست هر دم و نیست
|
|
امید آنکه دمی در کنار او باشم
|
دیار خویش رها کردهام بدان سودا
|
|
که چون اجل برسد در دیار او باشم
|
کفن سیاه کنم روز مرگ، تا باری
|
|
پس از وفات همان سوکوار او باشم
|
کجا به اوحدی امید در توانم بست؟
|
|
من شکسته که امیدوار او باشم
|
| |
|
| |