به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم |
به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم
|
|
که همچو بلبل مسکین از آن به درد و به داغم
|
اگر حدیث مشوش کنم بدیع نباشد
|
|
که از فراق عزیزان مشوشست دماغم
|
مرا مبر به تفرج، مکن حدیث تماشا
|
|
که بر جمال رخ او، نه مرد گلشن و راغم
|
چراغ خویش به آتش گرفتمی همه وقتی
|
|
چه آتشست جدایی؟ کزان بمرد چراغم
|
از آنزمان که ببستند باغ وصل ترا در
|
|
نه میل بود به صحرا، نه دل کشید به باغم
|
همیشه با دل فارغ نشستمی من و اکنون
|
|
خیال روی تو فرصت نمیدهد به فراغم
|
چو اوحدی گرو از بلبلان اگر چه ببردم
|
|
ز هجرت، ای گل رنگین، زبان گرفته چو زاغم
|
| |
|
| |