آن دوست که میبینم، آن دوست که میدانم |
آن دوست که میبینم، آن دوست که میدانم
|
|
تا آنکه رخش دیدم، او من شد و من آنم
|
در آینه جز رویی ننمود مرا، زین رو
|
|
ای کاج! بدانم تا: بر روی که حیرانم؟
|
هر چند که میران را از مورچه عار اید
|
|
او گوید و من گویم، چون مور سلیمانم
|
چون شست به یکی رنگی نقش سبک و سنگی
|
|
حکمی و من حکمی او، میراند و میرانم
|
جانانم اگر خواهد هرگز بنمیرم من
|
|
نه زنده بن جانان، نه زنده باین جانم
|
دوری اگر او جوید شاید که توان کردن
|
|
گر من کنم این دوری دورست که نتوانم
|
گفتا: بتو میمانم، در خود چو نظر کردم
|
|
جز دوست نمیماند، گویی: به که میمانم؟
|
این زهره کرا باشد؟ جز من، که بگستاخی
|
|
برخواند و ننیوشم، بفروشد و نستانم
|
تا از دگری گویم، درویشم و او سلطان
|
|
چون بر در او پویم، درویشم و سلطانم
|
گر زانکه کسی دیگر زین قصه به مستوری
|
|
خاموش تواند شد، من مستم و نتوانم
|
ای اوحدی، او را گر یابی، طلب آن کن
|
|
کو را بنداند کس، زین گونه که من دانم
|
آن صید که میجستم، هر چند به دام آمد
|
|
دیگر بدواند پر در کوه و بیابانم
|
| |
|
| |