گر شبی چارهی این درد جدایی بکنم |
گر شبی چارهی این درد جدایی بکنم
|
|
از شب طرهی او روز نمایی بکنم
|
ور به دست آورم از شام دو زلفش گرهی
|
|
تا سحر بر رخ او غالیه سایی بکنم
|
سرزنش میکندم عقل که: در عشق مپیچ
|
|
بروم چارهی این عقل ریایی بکنم
|
از برای سخن عقل خطایی باشد
|
|
که به ترک رخ آن ترک ختایی بکنم
|
گر مسخر شود آن روی چو خورشید مرا
|
|
پادشاهی چه؟ که دعوی خدایی بکنم
|
هر چه باشد، ز دل و دانش و دین، گر خواهد
|
|
بدهم و آنچه مرا نیست گدایی بکنم
|
از جدایی شدم آشفتهی و اندر همه شهر
|
|
مددی نیست که تدبیر جدایی بکنم
|
صبر گویند: بکن، صبر به دل شاید کرد
|
|
چون مرا نیست دلی، صبر کجایی بکنم؟
|
اوحدی وار اگر آن زلف دو تا بگذارد
|
|
زود یکتا شوم و ترک دوتایی بکنم
|
| |
|
| |