گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم
|
|
ور زانکه نگه داری، روزیت به کار آیم
|
ای پردهی عار خود و ندر دم مار خود
|
|
تا غرهی خود باشی، مشنو که به کار آیم
|
من دولت بیدارم، کز بهر سحر خیزان
|
|
در ظلمت شب پویم، با نور نهار آیم
|
روزم نتوان دیدن، زیرا که به گردیدن
|
|
با چتر و علم باشم؛ با گرد و غبار آیم
|
سلطان جمالم من، فرخنده هلالم من
|
|
آگاه به بالم من، ناگاه به بار آیم
|
گر جامه دراندازی وز جسم برون تازی
|
|
در جسم تو جان گردم، در پود تو تار آیم
|
در منظر خوبان تو آن روز تماشا کن
|
|
کز منظرهی ایشان بر برج حصار آیم
|
سر جملهی اعدادم، نه زایم و نه زادم
|
|
هر جا که کنی یادم، در صدر شمار آیم
|
گه نام و لقب جویم، تا در بن چاه افتم
|
|
گه کنیت خود گویم، تا بر سر دار آیم
|
رازم بندانی تو، ضبطم نتوانی تو
|
|
روزیم یکی بینی، یک روز هزار آیم
|
نی چونم و نی چندم، هم زهرم و هم قندم
|
|
گاه از لب گل خندم، گه بر سر خار آیم
|
گاه از پی یک رنگی، با مطرب و با چنگی
|
|
اسلام بر افگنده، در شهر تتار آیم
|
اینست قرار من: کز غیر نماند کس
|
|
چون غیر فنا گردد، آنگه به قرار آیم
|
با جمله درین آبم، خفتند و نه در خوابم
|
|
تا غرقه شوند اینها، پس من به کنار آیم
|
ز آهاد بپرهیزم، در اوحدی آویزم
|
|
خود مشغله انگیزم، خود مشعلهدار آیم
|
| |
|
|