تا بر آن عارض زیبا نظر انداختهایم |
تا بر آن عارض زیبا نظر انداختهایم
|
|
خانهی عقل به یک بار برانداختهایم
|
بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر
|
|
گو: مینداز، که ما خود سپر انداختهایم
|
هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد
|
|
تیر آهی که به وقت سحر انداختهایم
|
ای که قصد سر ما داری، اگر لایق تست
|
|
بپذیرش، که به پای تو در انداختهایم
|
به جفا از در خود دور مگردان ما را
|
|
تا بجوییم دلی را که در انداختهایم
|
قدر خاک درت اینها چه شناسد؟ که آن
|
|
توتیاییست که ما در بصر انداختهایم
|
اوحدی راز خود از خلق نمیپوشاند
|
|
گو: ببینید که: ما پرده در انداختهایم
|
| |
|
| |