تخت شاهی دارد آن ترک ختن |
تخت شاهی دارد آن ترک ختن
|
|
کی کند رغبت به درویشی چو من؟
|
جان من چون پر شد از سودای او
|
|
بعد ازین جانم نگنجد در بدن
|
پای او بودی جهان را سجدهگاه
|
|
گر چنین سروی برستی از چمن
|
بیرخش روزی نمیبیند دلم
|
|
بیلبش کامی نمییابد دهن
|
گر نبودی چهرهی او در نقاب
|
|
عذر من روشن شدی بر مرد و زن
|
جمله او باشم، چو بنشینم به فکر
|
|
نام او گویم، چو آیم در سخن
|
بیخیال او نبودم در قبا
|
|
بیوفای او نباشم در کفن
|
او به رعنایی چنان بر کرده سر
|
|
من به تنهایی چنین در داده تن
|
در غم او،اوحدی، فریاد کن
|
|
اوحدی را عشق او بنیاد کن
|
| |
|
| |