شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان |
شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان
|
|
نمیباشد دل ما را شکیب از روی این ترکان
|
به چشم روزهداران از کنار بام هر شامی
|
|
هلال عید را ماند خم ابروی این ترکان
|
پلنگان را چو آهو گیرد از روباه بازیها
|
|
دو چشم مست صید انداز بیآهوی این ترکان
|
چو میخ خیمه گر خصمان بکوبندم به خواری سر
|
|
نخواهم خیمه برکندن من از پهلوی این ترکان
|
در آن روزی که سوی قبله گردانند رویم را
|
|
رخم در قبله باشد، لیک چشمم سوی این ترکان
|
دهانم چون فرو بندد ز گفتن وقت جان دادن
|
|
زبانم در خروش آید ز گفت و گوی این ترکان
|
گرم در جنت فردوس پیش حور بنشانند
|
|
مکن باور که: بنشینم ز جست و جوی این ترکان
|
چو چوگان گشت در غم پشت و میدانم من خسته
|
|
که سرنیزم بگردد بر زمین چون گوی این ترکان
|
درآویزند با من هر شبی سرمست و فرصت نه
|
|
که چون مستان در آویزم شبی با موی این ترکان
|
به حکم چشم ترک او نهادم سر، چو دانستم
|
|
که سر بیرون نشاید بردن از یرغوی این ترکان
|
منه، گو، محتسب بر من ز حکم شرع تکلیفی
|
|
که من فرمان عشق آوردم از اردوی این ترکان
|
مبارکباد دل کردم درین سودا و میدانم
|
|
که گردد اوحدی مقبل، چو شد هندوی این ترکان
|
| |
|
| |