کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان |
کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان
|
|
چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟
|
زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند
|
|
گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان
|
آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق
|
|
تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان!
|
ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار
|
|
تا برون آید سر و دستی که در دامستمان
|
گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام
|
|
شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان
|
اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم
|
|
چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان
|
تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست
|
|
تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان
|
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟
|
|
کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان
|
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی
|
|
نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان
|
| |
|
| |