نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن |
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
|
|
گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن
|
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
|
|
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
|
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران
|
|
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
|
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
|
|
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
|
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو
|
|
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
|
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
|
|
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
|
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
|
|
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
|
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
|
|
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
|
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
|
|
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
|
| |
|
| |