ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او |
ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او
|
|
امروز قربان میشوم، گر مینمایی روی او
|
عید من آن رخسار بس، تا درتنم باشد نفس
|
|
چندان که دارم دسترس باشم به جست و جوی او
|
بر عید گاه ار بگذرد، چوگان به دست، از لاله رخ
|
|
جز تن نشاید خاک ره جز سر نزیبد گوی او
|
صد بار بر زانو نهم سر بیرخش هر ساعتی
|
|
نادیده خود را در جهان یک بار همزانوی او
|
از سایه سر گردان ترم، بیآفتاب عارضش
|
|
تا سایهای بینی ز من، مشنو که آیم: سوی او
|
در وصل او مشکل رسم، تا زان من دانی مرا
|
|
چون از من من بگذرم، آنجا بماند اوی او
|
فردا که از خاک لحد سر بر کنند این رفتگان
|
|
ما را ز خاک انگیختن نتواند، الا بوی او
|
زان دوست دل برداشتن،صورت مبند، ای اوحدی
|
|
اکنون که ما را صرف شد عمری به گفت و گوی او
|
چون بر توان گشت از رخش؟ و آنگاه خود ناساخته
|
|
بالین ز سنگ آستان،بستر ز خاک کوی او
|
| |
|
| |