عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده |
عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده
|
|
بر جای خود چو بحری جوشان و ایستاده
|
از خاک در گذشته، افلاک در نوشته
|
|
یک باره روح گشته، تن را طلاق داده
|
چون عاشقان جانی،در حال زندگانی
|
|
هفتاد بار مرده، هشتاد بار زاده
|
آهنگ کار کرده، تن را حصار کرده
|
|
وین نفس خوار کرده، چون خاک اوفتاده
|
آفاق را سترده، انفس مگس شمرده
|
|
رخت از ازل ببرده، رخ در ابد نهاده
|
هر کثرتی که دیده، در سلک خود کشیده
|
|
از جملگان بریده، در وحدت ایستاده
|
چون لوح ساده کرده دل را ز جمله نقشی
|
|
پس نام او نوشته بر روی لوح ساده
|
خود را شمرده با او چون صفر در عددها
|
|
او را بدیدهی در خود چون می ز جام باده
|
دایم بسان پسته، خندان و دل شکسته
|
|
ز اسب وجود جسته، چون اوحدی پیاده
|
| |
|
| |