ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده |
ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
|
|
دل من کافر چشم تو به غارت برده
|
بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
|
|
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
|
دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
|
|
غمزهی شوخ تو در نیم اشارت برده
|
دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن
|
|
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
|
شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری
|
|
بر سر کوی تو ما را به زیارت برده
|
من ازین دیدهی خونبار شبی میبینم
|
|
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده
|
بیتو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
|
|
اشک خون چهرهی ما را ز طهارت برده
|
اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
|
|
گر چه بود از دگران گوی عبارت برده
|
| |
|
| |