پدید نیست اسیران عشق را خانه |
پدید نیست اسیران عشق را خانه
|
|
کجاست بند؟ که صحرا گرفت دیوانه
|
چنان ز فرقت آن آشنا بنالیدم
|
|
که خسته شد جگر آشنا و بیگانه
|
نخست گفتمت: ای دل، به دام آن سر زلف
|
|
مرو دلیر، که بیرون نمیبری دانه
|
چه سنگ غصه که بر سر زنم حسودان را!
|
|
گرم رسد به دو زلف تو دست چون شانه
|
به نقدم از همه آسایشی برآوردی
|
|
پدید نیست که کامم برآوری، یا نه ؟
|
گرت شبی به سر کوی ما گذار افتد
|
|
مکوب در، که کسی نیست اندرین خانه
|
نه من اسیر تو گشتم، که هر کرا بینی
|
|
چو اوحدی هوسی میپزد جداگانه
|
| |
|
| |