با دگری بر غم من عقد وصال بستهای |
با دگری بر غم من عقد وصال بستهای
|
|
ورنه به روی من چرا در همه سال بستهای؟
|
گرهوس شکار دل نیست ترا؟ ز بهر چه
|
|
زلف چو دام خویش را دانهی خال بستهای؟
|
آهوی چشم خویش را ز ابروی عنبرین سلب
|
|
قوس سیه کشیدهای، طوق هلال بستهای
|
از دهن تو بوسهای داشتم آرزو، ولی
|
|
چون طلبم؟ که بر لبم جای سال بستهای
|
مرغ دل مرا، دگر، تا نکند هوای کس
|
|
در قفس هوای خود کرده و بال بستهای
|
در هوس خیال تو خفتنم آرزو کند
|
|
گر چه تو خواب چشم من خود به خیال بستهای
|
از پی آنکه اوحدی دست بدارد از رخت
|
|
پردهی ناز و سرکشی پیش جمال بستهای
|
| |
|
| |