ما را چو توانی که ز خود دور فرستی |
ما را چو توانی که ز خود دور فرستی
|
|
این نیز توانی که بما نور فرستی
|
در وعدهی فردای تو این صبر که کردیم
|
|
ما را تو مبادا که بر حور فرستی
|
بیمنت موسی سخنی چند ز دیدار
|
|
بنویس در آن لوح که از طور فرستی
|
هر نامه که از پیش تو آمد همه شد فاش
|
|
زیرا که تو با آن دف و طنبور فرستی
|
چون من نه به خود باشم و خاطر نه به سامان
|
|
رسوا شود آن نیز که مستور فرستی
|
سر جمله به تفصیل ندانی که بگویم
|
|
پیش من ار اوراد چو دستور فرستی
|
غیر از سخن وصل تو باید که نگوید
|
|
قاصد که به پیش من مهجور فرستی
|
با روی تو کو فرصت گفتار؟ مگر خود
|
|
پیغام و نشان خود از آن سور فرستی
|
زین گلخن و ویرانه برنجیم، نسیمی
|
|
وقتست کزان گلشن معمور فرستی
|
رنجور تو شد اوحدی، ای ماه چه باشد؟
|
|
گر شربت آن وصل به رنجور فرستی
|
| |
|
| |