گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی |
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
|
|
ما ز تو سرکشتریم،پس تو چه پنداشتی؟
|
ما دل صد آشنا بهر تو بگذاشتیم
|
|
ای که ز بیگانگی هیچ بنگذاشتی
|
با تو چه سودی نداشت صلح، به جنگ آمدیم
|
|
کار چو مشکل شود جنگ به از آشتی
|
شاخ ستم کشتهای، بار جفایی بچین
|
|
هم تو توانی درود تخم که خود کاشتی
|
دوش فرستادهای: کز تو ندارم خبر
|
|
خود بنگویی که: تو از که خبر داشتی؟
|
با دگران مر ترا هر چه میسر نشد
|
|
از غم و رنج و جفا بر دلم انباشتی
|
شغل تو گر خواجگیست، در پی آن روز، که هست
|
|
کار من و اوحدی رندی و ناداشتی
|
| |
|
| |