نقشی ز صورت خود هر جا پدید کردی |
نقشی ز صورت خود هر جا پدید کردی
|
|
پس عشق دیدن آن در ما پدید کردی
|
تا هر کسی نداند سر پرستش تو
|
|
وامق بیافریدی، عذرا پدید کردی
|
خورشید را بدادی نوری ز طلعت خود
|
|
وز بهر خدمت او جوزا پدید کردی
|
تا قطره را نباشد از گم شدن هراسی
|
|
بر راه باز گشتن دریا پدید کردی
|
میخواستی که از ما بر ما بهانه گیری
|
|
ورنه چرا ز آدم حوا پدید کردی؟
|
نوری که شمع گردون از عکس اوست روشن
|
|
در نقطهی دل ما چون ناپدید کردی
|
تا دولت وصالت بیوعدهای نباشد
|
|
امروز عاشقان را فردا پدید کردی
|
زان ساغر نهانی بر بادهای که دانی
|
|
چون گرم گشت منزل غوغا پدید کردی
|
از جستن نهانت چون اوحدی زبون شد
|
|
در عین بینشانی خود را پدید کردی
|
| |
|
| |