دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری |
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
|
|
بجزو در نظر عقل نیامد دگری
|
خبر محنت ما در همه آفاق برفت
|
|
که چه دیدیم ز دست ستم بیخبری؟
|
ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری
|
|
خود چه بادی که ازین گوشه نداری گذری؟
|
نه قضایی بسر عمر من آمد ز غمت
|
|
که از آن یاد توان کرد به عمری قدری
|
سفرم هم به سر کوی تو خواهد بودن
|
|
گر بیابم ز کمند تو جواز سفری
|
زان درختی که درین باغچه بالای تو کشت
|
|
آه! اگر دست تمنا برسیدی ببری
|
دیر تا بر کمر تست دو چشمم چون طرف
|
|
بیش ازین طرف نشاید که بود بر کمری
|
رفتن مهر تو از سینهی من ممکن نیست
|
|
همچو نامی که کسی نقش کند بر حجری
|
هیچ دانی سر من بر سر کوی تو چنین
|
|
به چه تشبیه توان کرد؟ به خاکی و دری
|
هر شب از درد فراق تو بگریم تا روز
|
|
عجب، ای گریهی شبها، که نکردی اثری!
|
گر دل اوحدی از درد تو خون شد نه عجب
|
|
کار عشقست و میسر نشود بیجگری
|
| |
|
| |