بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی |
بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی
|
|
بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی
|
همه سر بر آستان تو نهادهایم، تا خود
|
|
تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟
|
منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر
|
|
چه لطیف مینمایی! چه شگرف میبرازی!
|
غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی
|
|
رخ خوب مینگاری؟ سر زلف میترازی؟
|
چو رود ز بوسهی تو سخنی، سخن نگویم
|
|
که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی
|
جگر من مسلمان بخوری بدان توقع
|
|
که شود به کشتن من دل کافر تو غازی
|
دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم
|
|
که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!
|
من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم
|
|
تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی
|
مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم
|
|
که ازو نمیشکیبم،من بیدل نیازی
|
شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن
|
|
نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی
|
به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟
|
|
که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی
|
| |
|
| |