عالمی را به فراق رخ خود میسوزی |
عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
|
|
تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟
|
دل سخت تو بجز کینه نورزد با ما
|
|
چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟
|
خار این کوه و بیابان همه سوزن باید
|
|
تا تو این پرده که بر ما بدریدی دوزی
|
نسبت گل بتو میکردم و عقلم میگفت:
|
|
پیش خورشید نشاید که چراغ افروزی
|
وقت آن بود که دل بر خورد از لعل لبت
|
|
چرخ پیروزه نمیخواست مرا پیروزی
|
شب هجران ترا صبح پدیدار نبود
|
|
گر خیال رخ خوب تو نکردی روزی
|
اوحدی، بر رخ این تازه جوانان بیزر
|
|
عشق رسوا بود، آنگاه به پیر آموزی؟
|
| |
|
| |