ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی |
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
|
|
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟
|
دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟
|
|
چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی
|
گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم
|
|
به شرط آنکه آنروزم تو نیز اندر نظر باشی
|
نجویی هرگزم، وآنگه که جویی پیش در باشم
|
|
ولی روزیکه من جویم ترا، جای دگر باشی
|
چه دانستم که از حالم نخواهی با خبر بودن؟
|
|
من این خواری بدان دیدم که میگفتم: مگر باشی
|
ترا از حال محنتهای من وقتی خبر باشد
|
|
که عمری بیدل و صبر و قرار و خواب و خور باشی
|
فدای خاک پایت گر کنم صد سر به یک ساعت
|
|
نبندد صورت آنم که با من سر بسر باشی
|
ترا اندر شبستانش نباشد، اوحدی، باری
|
|
مگر بر آستان او نشینی، خاک در باشی
|
| |
|
| |