نه پیمان بستهای با من؟ که در پیمان من باشی |
نه پیمان بستهای با من؟ که در پیمان من باشی
|
|
من از حکمت نپیچم سر، تو در فرمان من باشی
|
چو تن در محنتی افتد، تنم را باز جویی دل
|
|
چو جانم زحمتی یابد، تو جان جان من باشی
|
چراغ دیدهی گریان خویشت گفته بودم من
|
|
چه دانستم که داغ سینهی بریان من باشی؟
|
غمت خون دل من خورد و او را غم نخوردی تو
|
|
دلم را غم بباید خورد، اگر جانان من باشی
|
چه گویی؟ هیچ بتوانی که بیغوغای همجنسان
|
|
مرا روزی بپرسی، یا شبی مهمان من باشی؟
|
کباب از دل کنم حاضر، شراب از خون چشم آرم
|
|
وزین نعمت بسی یابی، اگر بر خوان من باشی
|
ز من گر خردهای آمد، توقع دارم از لطفت
|
|
کزان جزوی نیاری یاد و کلی آن من باشی
|
به آب چشم و بیداری ترا میخواهم از یزدان
|
|
چه باشد گر تو نیز آخر دمی خواهان من باشی؟
|
ندارم آستین زر، که در پایت کنم، لیکن
|
|
پر از گوهر کنم راهت، چو در دامان من باشی
|
غلامست اوحدی، چون من، غلامان ترا لیکن
|
|
ز سلطانان نیندیشم، اگر سلطان من باشی
|
| |
|
| |