به خرابات گذارم ندهند از خامی |
به خرابات گذارم ندهند از خامی
|
|
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
|
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
|
|
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
|
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی
|
|
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
|
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
|
|
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
|
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
|
|
بیسخن مال مرا خاص شناسد عامی
|
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
|
|
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
|
اوحدیوار به صد بند گرفتارم، لیک
|
|
تو درین بند ندانی که برون از دامی
|
| |
|
| |