مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی |
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
|
|
چشم بد دور ز رویت، که شگرفی و جوانی
|
فکر کردم که بگویم: بچه مانی تو؟ ولیکن
|
|
متحیر نه چنانم که بدانم: بچه مانی؟
|
دفتری باشد اگر ، شرح دهم وصف فراقت
|
|
قصهی شوق رها کردم و خاطر نگرانی
|
گر بر آنی که: غمت خون من خسته بریزد
|
|
بنده فرمانم و خشنود به هر حکم که دانی
|
این نه حالیست که واقف شوی ار با تو بگویم
|
|
صورت حال نگه دار که معنیش ندانی
|
درد خود را به طبیبان بنمودم، همه گفتند:
|
|
روی معشوقه همی بوس، که عشقست و جوانی
|
باغبانا، ادب آنست که چون در چمن آید
|
|
سرو را برکنی از بیخ و به جایش بنشانی
|
ای که بییاد تویک روز نمیباشم و یک شب
|
|
چون ببینی، سخنم یک شب و یک روز بخوانی
|
کی به دشنام و جفا دور توان کردنم از تو؟
|
|
که به شمشیرم ازین کوچه بریدن نتوانی
|
مرغ مالوفم و با خاک درت انس گرفته
|
|
نه گریزندهی وحشی، که به سنگم برمانی
|
اوحدی، زخم بلایی که ترا بر جگر آمد
|
|
ریش ناسور شد از بس که تو خون میبچکانی
|
| |
|
| |