صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی |
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
|
|
چون سر زلف خویشتن کار مرا بهم زنی
|
کافر چشم مست تو چون هوس جفا کند
|
|
بر سر من سپر کشی، بر دل من علم زنی
|
از «نعم» و «بلی» بود با همه کس حدیث تو
|
|
با من خستهدل چرا این همه «لا» و «لم» زنی؟
|
ای که نمیزنم دمی جز به خیال لعل تو
|
|
گر به کف من اوفتی،کی بهلم که دم زنی؟
|
شاد کجا شود ز تو این دل ناتوان من؟
|
|
چون تو به روز هجر خود این همه تیر غم زنی
|
بیتو دمی نمیشود خالی و فارغ، ای صنم
|
|
چهرهی من ز زرگری اشک من از درم زنی
|
بر سر و چشم خود نهی نامهی دشمنان من
|
|
چون که به نام من رسی بر سر آن قلم زنی
|
در حرم تو هر کسی محرم و از برای من
|
|
قفل حرام داشتن بر در آن حرم زنی
|
کار تو با شکستگان یا ستمست، یا جفا
|
|
با تو طریق اوحدی درد کشی و دم زنی
|
| |
|
| |