گر نخواهی که نظر با من درویش کنی |
گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
|
|
این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی
|
نکنی گوش به جایی که رود قصهی من
|
|
مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی
|
با چنان تیر و کمانی که ترا میبینم
|
|
عزم داری که دلم را سپر خویش کنی
|
از تو آن روز که امید وفایی دارم
|
|
تو در آن روز بکوشی و جفا بیش کنی
|
خلق بیزخم چو قربان غمت میگردند
|
|
آن همه تیر چه محتاج که در کیش کنی؟
|
گر ترا دست به جور همه عالم برسد
|
|
همه در کار من عاجز درویش کنی
|
اوحدی چون ز لب لعل تو نوشی طلبد
|
|
مویها بر تنش از محنت و غم نیش کنی
|
| |
|
| |