به نشاط باده چو صبحدم سوی بوستان گذری کنی |
به نشاط باده چو صبحدم سوی بوستان گذری کنی
|
|
بسر تو کین دلخسته را به نسیم خود خبری کنی
|
ز شمایل تو خجل شود رخ سرخ لاله سحرگهی
|
|
که چو گل شکفته ز عکس می به چمن چمان گذری کنی
|
برود فروغ روی مه چو نگه کند به جبین تو
|
|
بچکد عرق ز جبین گل چو به روی او نظری کنی
|
ز فراز قامت نازنین رخ نور گستر نازکت
|
|
چو صنوبریست که بر سرش به مهندسی قمری کنی
|
خنک آنزمان که به شیوه با من دل شکسته ز چابکی
|
|
سخن عتاب درافگنی و کرشمه با دگری کنی
|
دلم از غم تو کباب شد، جگرم بسوخت، چه دلبری
|
|
که همیشه عربده با دلی و ستیزه با جگری کنی؟
|
صنما،ز دیدهی مرحمت به سرشک دیدهی من نگر
|
|
گرت احتشام رها کند که نظر به سیم و زری کنی
|
به امید وصل تو زار شد دلم ارنه نیست ضرورتی
|
|
که بهر زه عمر عزیز در سر کار عشوه گری کنی
|
همه روز روشن اوحدی شب تیره شد ز فراق تو
|
|
تو به وصل خود چه شود اگر شب تیره را سحری کنی؟
|
| |
|
| |