رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی |
رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی
|
|
حرامست ار چنین صورت کند صورتگری چینی
|
به عارض حیرت حور و به قامت غیرت طوبی
|
|
به رخ سرمایهی مهر و به دل پیرایهی کینی
|
ترا، ای ترک، اگر روزی ببیند خسرو گردون
|
|
برت زانو زند، گوید: تو آغا باش و من اینی
|
سخن گویی و میخواهم که دردت زان زبان چینم
|
|
ولی ترسم که بد گویان بگویندم: سخن چینی
|
رخم زردست و آهم سرد و لب خشک از فراق تو
|
|
نگفتم حال چشم تر، که خود چون بگذری بینی
|
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
|
|
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟
|
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
|
|
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بیدینی
|
اگر قد ترا شمشاد گویم جای آن داری
|
|
وگر روی ترا خورشید خوانم در خور اینی
|
ترا بر اوحدی چون دل نسوزد چاره آن دانم
|
|
که در هجر تو میسوزد به تنهایی و مسکینی
|
| |
|
| |