ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی |
ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
|
|
چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی
|
به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد
|
|
که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی
|
ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی
|
|
گمان نبود که زینگونه بینیاز شوی
|
تو در دیار خود از خسروان مملکتی
|
|
رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی
|
درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست
|
|
به کوش تا مگر از محرمان راز شوی
|
زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع
|
|
به دامن تو رساند، که بینماز شوی
|
حضور خلق نباشد ز فتنهای خالی
|
|
درین میانه سزد گر به احتراز شوی
|
چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد
|
|
تو هیچ راه نیابی چو بیجواز شوی
|
چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته
|
|
که وقت شد که در آن منزل دراز شوی
|
| |
|
| |