بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟
|
|
دلت را چیست در خاطر چه سرداری؟ چه میگویی؟
|
من از مستی نمیدانم حدیث خویشتن گفتن
|
|
تو در باب من مسکین که هشیاری، چه میگویی؟
|
مرا گفتی که: زاری کن، که فریادت رسم روزی
|
|
کنون چون زاریم دیدی، ز بیزاری چه میگویی؟
|
دمی خواهم که سوی من قدم را رنجه گردانی
|
|
اجابت میکنی؟ یا عذر میآری؟ چه میگویی؟
|
به شهر اندر دلی چند از هوس خالی همی بینم
|
|
ز خوبان اندرین کشور تو عیاری، چه میگویی؟
|
دلم بردی و میگویی: خبر زان دل نمیدارم
|
|
چه گویند: این حکایت خبر داری، چه میگویی؟
|
منت در راه میافتم چو خاک ره ز مسکینی
|
|
تو با افتادهای چو من، ز جباری چه میگویی؟
|
شب تاریک پرسیدی که: بی من چون همی باشی؟
|
|
زهی! روز من از هجرت شب تاری، چه میگویی؟
|
مرا گویی: صبوری ورز و ترکم کن، حکایت بین
|
|
به خونم تشنهای یا خود تو پنداری چه میگویی
|
پس از صد وعده کم دادی ترا امروز میبینم
|
|
بیاور بوسه، گردن را چه میخاری؟ چه میگویی؟
|
سخن یا گوهرست آن، قند یا شکر، چه میخایی؟
|
|
حکایت میکنی، یا شهد میباری؟ چه میگویی؟
|
شبی میخواهم و جایی که خلوت با تو بنشینم
|
|
میسر میشود؟ یا خود نمییاری؟ چه میگویی؟
|
گرفتم بر رخ زرد و دم سردم نبخشودی
|
|
درین فریاد و آب چشم و بیداری چه میگویی؟
|
درین شهر اوحدی را میفروشم من به یک بوسه
|
|
کسی دیگر ببینم؟ یا خریداری؟ چه میگویی؟
|
| |
|
|