غزلیات : قسمت دوم
انجمن شهر ملای گلست
از جام عشق بین همه باغ و بهار مست
دل مست و دیده مست و تن بی‌قرار مست
روی تو، که قبله‌ی جهانست
ماهی، که لبش بجای جانست
حسن خوبان عزیز چندانست
درد دلم را طبیب چاره ندانست
این باغ سراسر همه پر باد وزانست
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست
گر به دست آوریم دامن دوست
سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست
آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست
آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست
مرا سر بلندی ز سودای اوست
دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست
در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست
ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست
ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست
هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست
دلبر، چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟
ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست
آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست
ز ما بودی، جدا بودن روا نیست
جز نقش تو در خیال نیست
ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟
ای آنکه پیشه‌ی تو بجز کبر و ناز نیست
هم خانه‌ایم، روی گرفتن حلال نیست
گر سری در سر کار تو شود چندان نیست
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست
جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست
عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست
در خرابات عاشقان کوییست
گو: هر که در جهان به تماشا رویدو گشت
دوش چون چشم او کمان برداشت
مگر پیر سجاده حال نداشت؟
نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت
ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت
دیگر آن حلقه و آن دانه‌ی در در گوشت
در فراق تو مرا هیچ نه خوردست و نه خفت
تا بر دوست بار نتوان یافت
آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت
چه شد آن سرو سهی؟ کز لب این بام برفت
دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفت
به وقت گل پی معشوق و باده باید رفت
ترک من ترک من خسته‌دل زار گرفت
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
عمر به پایان رسید، راه به پایان نرفت
سری که دید؟ که در پای دلستانی رفت
مرا حدیث غم یار من بباید گفت
شبی به ترک سر خویشتن بخواهم گفت
زمانی خاطرم خوش کن به وصل روی گل رنگت
ای عید روزه‌داران ابروی چون هلالت
زهی! شب نسخه‌ای از زلف و خالت
سرشک دیده دلیلست و رنگ چهره علامت
ای سر تو پیوسته با جان، ز که پرسیمت؟
هر کسی را می‌نوازد لطف و خاطر جستنت
گفته بودم با من: کان جا نباید رفتنت
ای ماه سر نهاده از مهر بر زمینت
ای طیره‌ی شب طره‌ی خورشید پناهت
بد میکنند مردم زان بی‌وفا حکایت
ای شب تیره فرع گیسیویت
بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح
روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد
باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد
هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد
یاد تو ما را چو در خیال بگردد
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
عشق و درویشی و تنهایی و درد
نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد
هر دم از خانه رخ بدر دارد
دلی، که میل به دیدار دوستان دارد
شاهد من در جهان نظیر ندارد
حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد
وجود حقیقت نشانی ندارد
بمیرم چشم مستت را که جانم زنده می‌دارد
روی خود بنمود و هوش از ما ببرد
موی فشانم دگر عشق به درها ببرد
طراوت رخت آب سمن تمام ببرد
از عشق تو جان نمی‌توان برد
دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد
خاک آن بادیم کوبر آستانت بگذرد
به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد
باد بویی از دو زلفت وام کرد
هوست معتکف خانه‌ی خمارم کرد
دل ببردی و یکی کار دگر خواهم کرد
وصف روی آن پسر خواهیم کرد
چاره سگالیدنم فایده‌ای چون نکرد
جز لبم شرح میان او نکرد
دلم جز تو آهنگ یاری نکرد
به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد
ای سنگدل، به حق وفا کز وفا مگرد