غزلیات : قسمت سوم
عشق بی‌علت ترنج دوستی بار آورد
پیری که پریرم ز مناجات بر آورد
هر کس که در محبت او دم برآورد
سوز تو شبی بسازم آورد
بی تو دل من دمی قرار نگیرد
صفات قلندر نشان برنگیرد
چو دل شد زان او هرگز نمیرد
تیر از کمان به من اندازد
رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد
چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد
دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد
زلف را تاب دام و خم برزد
چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد
مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد
اگر جان را حجاب تن ز پیش کار برخیزد
فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد
تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد
هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد
جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟
با زلف او مردانگی باد صبا را می‌رسد
حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسد
آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد
پرسش خسته‌ای روا باشد
تا رسم جگرخواری پیش تو روا باشد
دلی که با سر زلف تو آشنا باشد
نمی‌بینم بت خود را، نمی‌دانم کجا باشد؟
تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد
بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد
هر که آن قامت و بالای بلندش باشد
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد
مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد
روزی که از لب تو بر ما سلام باشد
معشوقه پی وفا نباشد
اگر گوش بر دشمنانت نباشد
هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد
باید که مال دنیا مسمار دل نباشد
چون قد تو در چمن نباشد
رنگین‌تر از رخ تو گل در چمن نباشد
سر عشق از خرد برون باشد
بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد
هر نقش که پیش آید گویم: مگر او باشد
با عارض و زلفت قمر و قیر چه باشد؟
آن کس که دلیش بوده باشد
او همانا نابه‌ی شبهای من نشنیده باشد
چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟
بی‌روی تو جان در تن بیمار همی باشد
ز بلبل بوستان پر ناله و فریاد خواهد شد
موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد
حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد
گل ز روی او شرمسار شد
خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد
دل اسیر حلقه‌ی آن زلف چون زنحیر شد
کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد
یار ز پیمان ما گر چه سری می‌کشد
دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد
چه عشقست این که در دل شد؟
جهان از باد نوروزی جوان شد
عشق را پا و سر پدید نشد
هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد
هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد
کسی که چشمه‌ی چشمش چنین ز گریه بجوشد
تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
نه آخر دل من خراب از تو شد؟
گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟
به من از دولت وصل تو مقرر می‌شد
هزار قطره‌ی خونم ز چشم تر بچکد
عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد
زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد
بید بشکفت و گل به بار آمد
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد
هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند
هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند
صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند
سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند
رخ تو بجز جور و خواری نداند
کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟
هر که در حلقه‌ی زلف تو گرفتار بماند
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند
چون عشق در آید، قدم سر بنماند
خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند
دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند
نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند
اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند
فرش زمردین به زمین در کشیده‌اند
دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیده‌اند
باز شادروان گل بر روی خار انداختند
یوسف ما را به چاه انداختند
دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند
تو آفتابی و خلقت چو سایه بر اثرند
کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟
آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند
چون ز بغداد و لب دجله دلم یار کند
جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟
هر زمان آشفته‌دل نامم کند
هر نفسی عشق او بی‌دل و دینم کند
دل به کسی سپرده‌ام کو همه قصد جان کند
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند