غزلیات : قسمت چهارم
دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند
در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند
یار آن کسی بود که به کارت نگه کند
نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند
عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند
ترک ستم پرست من ترک جفا نمی‌کند
صبری کنیم تا ستم او چه می‌کند؟
دلدار دل ببرد و زما پرده می‌کند
نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟
گر کسی در عشق آهی می‌کند
جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند
قلندران تهی سر کلاه دارانند
در بند غم عشق تو بسیار کسانند
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند
گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند
مردم شهرم به می‌خوردن ملامت می‌کنند
آنرا که جام صافی صهباش می‌دهند
چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می‌نهند
ز دور ار ترا ناتوانی ببیند
آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بود
دل از فراق شما دردمند خواهد بود
همیشه تا تن من برقرار خواهد بود
تا کی از هجر تو بی‌خواب و خورم باید بود؟
دوشم از وصل کار چون زر بود
نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بود
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود
ترا که گفت؟ من بی‌تو می‌توانم بود
میان ما و تو دوری به اختیار نبود
سر دردم بر طبیب آسان نبود
دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود
این چنین نقشی اگر در چین بود
روز هجران آن نگار این بود
من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟
دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود
هر که با عارض زیبای تو خوکرده بود
به سر زلف سیه دوش گره برزده بود
خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
عشق همان به که به زاری بود
غیر ازو هر چه هست بازی بود
روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود
ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟
در هر ولایتی ز شرف نام ما رود
آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود
گفتم: که: بی‌وصال تو ما را به سر شود
ترا چه تحفه فرستم که دلپذیر شود؟
رخت دل بدزدد نهان شود
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود
در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود
بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود
کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود
بریدن حیفم آید بعد از آن عهد
گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید
تو آن گم کرده را مشنو که بی‌زاری پدید آید
برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید
سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید
گر آن کاری که من دانم بر آید
مرا از بخت اگر کاری برآید
مرا گر ز وصل تو رنگی برآید
هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید
هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید
دل سرمست من آن نیست که باهوش آید
مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار میید
دیریست که یار ما نمی‌آید
دلی که در سر زلف شما همی آید
دل می‌برد امشب ز من آن ماه، بگیرید
باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
ناله‌ی بلبل شوریده به جایی برسید
من کشته‌ی عشقم،خبرم هیچ مپرسید
دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید
ای مردم کور، این چه بهارست ببینید
هر که از برگ و از نوا گوید
به حسن عارض چون ماه و زیب چهره‌ی‌چون خور
وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر
بگشای ز رخ نقاب دیدار
ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یار
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار
هر دم برم به گریه پناه از فراق یار
تن به تو دادم، دل و جانش مبر
از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر
زلف مشکینت چو دامست، ای پسر
یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسر
هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر
من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر
نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر
جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟
کاکل کافرانه بین، زیور گوش او نگر
ای دل، بیا و در رخ آن حور می‌نگر
دل من فتنه شد بر یار دیگر
تو از دست که می‌خوردی؟ که خشم آلوده‌ای دیگر
ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور
همه عالم پرست ازین منظور
باد بهار می‌دمد و من ز یار دور
شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر
گر چه دورم، نه صبورم ز تو، ای بدر منیر