غزلیات : قسمت پنجم
صنما، بی‌تو مرا کار به جان آمده گیر
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟
صاحب روی خوب و زلف دراز
من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز
منم غریب دیار تو، ای غریب‌نواز
آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز
یار ار نمی‌کند به حدیث تو گوش باز
ما در بر وی خلق فرو بسته‌ایم باز
اگر نوبهاری ببینیم باز
عنایتیست خدا را به حال ما امروز
گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز
هر چه گویم من، ای دبیر، امروز
کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز
گلت بنده گردید و شمشاد نیز
در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز
در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس
بیا، که صفه‌ی ما بوریای میکده بس
به رخ شمع شبستانم تویی بس
ای صبا، یار مرا از من بی‌یار بپرس
ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس
عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش
دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش
نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش
سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش
جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش
چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش
چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش
دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش
که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟
دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش
گر دستها چو زلف در آرم به گردنش
نیست عیب ار دوست می‌دارم منش
امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش
بباد صبا گفتم از شوق دوش
پسته‌ی آن ماه مروارید گوش
دو هفته‌ی دگر از بوی باد مشک فروش
ای رخت خرم و دهانت خوش
دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش
با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش
باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟
گر بنگری در آینه روزی صفای خویش
مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش
گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق
دلم خرقه‌ای دارد از پیر عشق
ز حسن تو پیدا شد آیین عشق
ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک
زاهدان را گذاشتیم به جنگ
ما به ابد می‌بریم عشق ترا از ازل
که رساند به من شیفته‌ی مسکین حال؟
گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال
من نخواهم برد جان از دست دل
نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟
دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل
ای به خار هجر ما را سفته دل
نازنین، عیب نباشد، که کند ناز، ای دل
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل
نه به اندازه‌ی خود یار گزیدی، ای دل
زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل
خیز، که در میرسد موکب سلطان گل
. . .
ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل
مستم از باده‌ی مهر تو، مرا مست مهل
گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم
توبه کردم ز توبه کردن خام
قاصرات الطرف فی حجب الخیام
من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام
من درین شهر پای بند توام
ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام
من چو همین حرف الف دیده‌ام
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام
به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم
تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم
اگر به مجلس قاضی نموده‌اند که: مستم
ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم
چو بر سفینه‌ی دل نقش صورت تو نبشتم
پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم
تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم
شب دوشینه در سودای او خفتم
نبض دل شوریده‌ی محرور گرفتم
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم
خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم
مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم
دگر رخت ازین خانه بر در نهادم
معراج ما به روح و روان بود صبح دم
اگر آن یار سیه چرده ببیند رخ زردم
غافل چرایی؟ جانا، ز دردم
هر چند به کوی او دیرست که پی بردم
من باده‌ی عشق نوش کردم
ز عشقت روز اول من به شهر اندر ندی کردم
بیا، بیا که ز مهرت به جان همی گردم
می‌خانه را بگشای در، کامروز مخمور آمدم
از آن لب چون به یک بوسه من بیمار خرسندم
چو چشمش راه دل می‌زد من بیدل کجا بودم؟
مدتی من به کام خود بودم