غزلیات : قسمت ششم
نه پیش ازین من بیگانه آشنای تو بودم؟
آن تخم، که در باغ وفا کاشته بودم
دی ره میخانه باز یافته بودم
من دلداده از آنروز که دیدار تو دیدم
تو چیزی دیگری، ور نه بسی خوبان که من دیدم
به یک نظر چو ببردی دل زبون ز برم
چو تیغ بر کشد آن بیوفا به قصد سرم
عمریست تا ز دست غمت جامه میدرم
همه کامیم برآید، چو در آیی ز درم
به دکان میفروشان گروست هر چه دارم
تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
درون خود نپسندم که از تو باز آرم
سرم سودای او دارد، زهی سودا که من دارم!
گر او پیدا شود بر من به شیدایی کشد کارم
منازل سفرت پیش دیده میآرم
من همان داغ محبت که تو دیدی دارم
گمان مبر که ز مهر تو دست وادارم
من از پیوستگان دل غریبی در سفر دارم
ز داغ و درد تو بر جان و دل نشان دارم
صنمی که مهر او را ز جهان گزیده دارم
چشم جان بر اثرت میدارم
صد بار ز مهرت ار بمیرم
گر چه در پای هوی و هوست میمیرم
مست آمدم امشب، که سر راه بگیرم
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
نگشتی روز من تیره، ندانستی کسی رازم
برخیزم و دلها را در ولوله اندازم
بیار آن، باده، تا دل را به نور او بر افروزم
گر مرغ این هوایی، بال و پرت بسوزم
روزی بر آن شمع چو پروانه بسوزم
گمان مبر که: به جور از بر تو برخیزم
من مستم و ز مستی در یار میگریزم
مرا مجال نباشد که: یار او باشم
سخن بگوی چو من در سخن نمیباشم
عیب من نیست که: در عشق تو تیمار کشم
یارب، تو حاضری که ز دستش چه میکشم؟
دست عشقت قدحی داد و ببرد از هوشم
عشقت چو ستم کرد و جفا بر تن و توشم
ای چاه زنخدانت زندان دل ریشم
به تازه باد جدایی گلی ببرد ز باغم
من دل به ننگ دارم و از نام فارغم
صبا، چو برگذری سوی غمگسار دلم
وه! که امروز چه آشفته و بیخویشتنم
آن دوست که میبینم، آن دوست که میدانم
درهجر تو درمان دل خسته ندانم
دلم زندان عشق تست و زندانی درو جانم
نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم
پر از دل مپرس، ای پری، من چه دانم؟
دل خود را به دیدار تو حاجتمند میدانم
چو بدیدی که: ز غشقت به چه شکل و به چه سانم
زلف مشکینت چو دامست، ای صنم
تختگاه حسن را قد تو شاهست، ای صنم
تو گلشن حسنی و ما چون خار و خاشاک، ای صنم
گر شبی چارهی این درد جدایی بکنم
به آن سرم که: سر خود ز می چو مست کنم
بسیار بد کردی ولی نیکو سرانجامت کنم
جای آن دارد که: من بر دیدها جایت کنم
آمدهام که صف این صفهی بار بشکنم
شد زنده جان من به می، زان یاد بسیارش کنم
نظر چو بر لب و دندان یار خویش کنم
فراق روی تو میسوزدم جگر، چه کنم؟
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
درمان درد دوری آن یار میکنم
به ذکر تو من شادمانی کنم
ای نرگست به شوخی صدبار خورده خونم
درد تو برآورد ز دنیا و ز دینم
دشمن از بهر تو گر طعنه زند بر دل و دینم
ز چشم خلق هوس میکند که گوشه گزینم
نه مانند تو زیبایی ببینم
زلف تو اگر به تاب میبینم
مشتاق یارم و به در یار میروم
به پیشگاه قبول ار چه کم دهد راهم
گر ز من جان طلبد دوست، روانی بدهم
تا کی به در تو سوکوار آیم؟
گر یار شوی با من، در عهد تو یار آیم
تا بر آن عارض زیبا نظر انداختهایم
چون ساعدت مساعد آنست رشتهایم
ما تا جمال آن رخ گلرنگ دیدهایم
ما نور چشم مادر این خاک تیرهایم
باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم
بندهی عشقیم و سالهاست که هستیم
آن پرده برانداز، که ما نور پرستیم
امروز عید ماست، که قربان او شدیم
ما چشم جهانیم، که این راز بدیدیم
دیریست تا ز دست غمت جان نمیبریم
مادر غم هجران تو، گر زانکه بمیریم
حال این پیکر از آن بتگر دانا پرسیم
عقل صوفی را مهار اندر کشیم
کجاست منزل آن کوچ کرده؟ تا برویم
مرا با دوست میباید که رویارو سخن گویم
از عشق دوری چون کنم؟ کین عشق مستوری شکن
باغ بسان مصر شد از رخ یوسف سمن
تخت شاهی دارد آن ترک ختن
چو آتشست به گرمی هوای تابستان
نگارینا، به وصل خود دمی ما را ز ما بستان
یاران و دوستداران جمعند و جام گردان
دلا،خوش کرده ای منزل به کوی وصل دلداران
دلها بربودند و برفتند سواران
مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
به نام ایزد! چه رویست این؟ که حیرانند ازو حوران