غزلیات : قسمت هفتم
کیست آن مه؟ که میرود نازان
ای کس ما، چون شدی باز مطیع کسان؟
ای پیک نامه بر، خبر او به ما رسان
ای صبا، حال من بدو برسان
این دلبران که میکشدم چشم مستشان
شب قدرست و روز عید زلف و روی این ترکان
تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان
کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان
قصهی یار سبک روح نگفتم به گرانان
به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان
آن کمان ابرو به تیر انداختن
تا به کی این بستن و بگسیختن؟
ترا رسد گره مشک بر قمر بستن
امشب ز هجر یار بخواهم گریستن
سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن
چو دل نمیدهد از کوی دوست برگشتن
شیرینتر از دلدار من دلدار نتوان یافتن
از تو میسر نشد کنار گرفتن
تا ندانی ز جسم و جان مردن
بار بربستیم، ازین منزل به در باید شدن
مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن
از تو مرا تا به کی بیسر و سامان شدن؟
ای خواجه، چه آوردی زین خانه بدر بودن؟
دوستی با دشمنان ما مکن
چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن
باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن
ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
جانا، به حق دوستی، کان عهد و پیمان تازه کن
سر دل گویی، ز جان اندیشه کن
خلاف دشمنان روزی نظر بر دوستان افگن
چشم دولت را اگر زین به نظر هستی به من
چون مرا غمناک بیند شاد گردد یار من
سر بارندگی دارد دو چشم تند بار من
عشق نورزیده بود جان سبکبار من
هر شب ز عشق روی تو این چشم لعبت باز من
نه بییادت برآید یک دم از من
بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!
دشمن دون گر نگفتی حال من
نگارا، چرا شدی نهان از نهان من؟
عشق را فرسودهای باید چو من
ای ز سودای تو در هر گوشهای آواره من
جور دیدم، تا بدید آن خسرو خوبان که؟ من
ای اوفتاده در غم عشقت ز پای من
دوست با کاروان کن فیکون
ای مکان تو از مکان بیرون
شب میبینم اندر خواب و میگویم: وصالست این
دور مرو، دور مرو، یار ببین، یار ببین
حلقهی زرین بر آن گوش گهربندش ببین
منم آنکه گلشن عشق را چمنم، ببین
آن تیر غمزه را دل خلقی نشانه بین
از بند زلفش پای ما مشکل گشاید بعد ازین
در فراق روی جانان بر نتابد بیش ازین
من از مادری زادم که پارم پدر بود او
بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او
ای عید، بنمودی به من دی صورت ابروی او
در صدد هلاک من شیوهی چشم مست تو
گر سوی من چنین نگرد چشم مست تو
ای دلبر سنگین دل، فریاد ز دست تو
تا فاش گشت ذکر دهان چو قند تو
گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو
درین لشکر، که میبینی، سواری نیست غیر از تو
تو سروی ، بر نشاید چیدن از تو
گر صبر و زر بودی مرا، کارم چو زر میشد ز تو
ای آنکه، نیست جز بر یار انتعاش تو
ای نور چشم من ز رخ لالهرنگ تو
ترا گزید دل من،مرا گزید غم تو
ای خرمن گل خوشهچین پیش تن و اندام تو
ای رشک گل تازه رخ چون سمن تو
ای ترک، دل ما را خوشدار به جان تو
به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو
به چشم سر هدف سازم دل خود را به جان تو
زود شود باز بستهی تو
دل من خستهی یاریست بیتو
گر چه زان ما گشتی، سر ما چه دانی تو؟
ای مدد تیره شب از موی تو
سوی من شادی نیاید،تا نیایم سوی تو
گل در قرق عرق کند از شرم روی تو
دل به تو دادیم و شکستی، برو
حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو
امشب از پیش من شیفته دل دور مرو
آن چشم مست بین، که دلم گشت زار ازو
ای دل مکن، بهر ستمی این نفیر ازو
عمر که بیاو گذشت، ذوق ندیدیم ازو
گر دهد یارت امان ایمن مشو
دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو
ای ز چین و حلقهی زلف سیاه
چون همه ملک وجود خانهی شاهست و شاه
آن تیر بالا را ببین: ز ابرو کمانها ساخته
ای جان من ز هجر تو در تن بسوخته
روز عید آن ترک را دیدم پگاه آراسته
خیانتگر خیانت کرد و ما دل در خدا بسته
روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته
ای از دهان تنگت شهری شکر گرفته
کجایی؟ ای ز رخت آب ارغوان رفته
آن گل سوریست در کلاله نهفته
ای از عرب و از عجمت مثل نزاده
عارف چو بحر باید: لب خشک و رخ گشاده
ببخشا، ای من مسکین به دل در دامت افتاده
ای مرغزار جانها لعل تو آب داده