غزلیات : قسمت هشتم
ساقیا، خیز و یک دو جام بده
کام دل تنگ از آن تنگ دهانم بده
یا به نزد خویشتن راهم بده
شب شد، به مستان اندکی تریاک بیداری بده
ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
چیست آن شهریار در پرده؟
دلی میباید اندر عشق جان را وقف غم کرده
خیز و کار رفتنت را ساز ده
آنکه میخواست مرا بیدل و بییار شده
روزی ببینی زلف او در دست من پیچان شده
ای ز زلفت عقل در دام آمده
کیست دگر باره این؟ بر لب بام آمده
ازین نرگس و گل غرورم مده
ای مردگان، کجایید؟ اینک مسیح زنده
عاشقان درد کش را دردی میخانه ده
ای داده روی خوب تو از حسن داد دیده
نوای عشق بلبل را دلی باید بلا دیده
مینالم ازین کار به سامان نرسیده
ای بر فلک از رخ علم نور کشیده
ماییم و خراباتی پر بادهی جوشیده
چمن پر گهر شد ز باران ژاله
دل جفت درد و غم شد زان دیلمی کلاله
در سر و سرای خود نگذاشتم الاالله
ای روشن از رخ تو زمین و زمان همه
بر در میخانه این غلغل و آن طنطنه
پدید نیست اسیران عشق را خانه
سر در کف پایت نهم، ای یار یگانه
گرد مغان گرد و بادهای مغانه
بسیار دشمنست مرا و تو دوست نه
ای در غم عشقت مرا اندیشهی بهبود نه
ای شهر شگرفان را غیر از تو امیری نه
آن دل که مرا بود و توی دیده سلبوه
خانهی صبر مرا باز برانداختهای
ثوابست پرسیدن خستهای
یارب! تو دوش با که به شادی نشستهای؟
با دگری بر غم من عقد وصال بستهای
بر گل از عنبر کمندی بستهای
ای که تیر بیوفایی در کمان پیوستهای
آن خط عنبرین که چو آبش نبشتهای
باز به رسم سرکشان راه جفا گرفتهای
من که باشم؟ در زیان افتادهای
باز به تنها چنین عزم کجا کردهای؟
دلبرا، روز جدایی یاد ما میکردهای
همچو گل صد گونه رنگ آوردهای
در هر چه دیدهام تو پدیدار بودهای
ای که دیگر بیگناه از من عنان پیچیدهای
زان شکرین لب گر شبی کردم شکار بوسهای
آشنایی جمله را، با من چرا بیگانهای؟
در کعبه گر ز دوست نبودی نشانهای
ای ماه و مشتری ز جمالت قرینهای
ببر، ای باد صبحدم، بده ای پیک نیکپی
ز لعلش بوسهای جستم، بگفت: آری، بگفتم: کی
با این چنین بلایی، بعد از چنان عذابی
چه پیکری؟ که ز پاکی چو گوهر نابی
دولت ز در باز آمدی ما را پس از بیدولتی
کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی
دانهای بر روی دام انداختی
اگر چه از برمن بارها چو تیر بجستی
ای برون از بلندی و پستی
دلم از چشم مستش زار و پردم چشمش از مستی
کدامین نقشبند این نقش بستی؟
میی کو ترا میرهاند ز مستی
ما را چو توانی که ز خود دور فرستی
بس ازین عمر سرسری که به تقلید زیستی
چون فتنه شدم بر رخت، ای حور بهشتی
خواستم بوسی ز لعلت دست پیشم داشتی
گر تو سری میکشی تا نکنی آشتی
زین دایره تا بدر نیفتی
او را که در سماع سخن نیست حالتی
جان را ستیزهی تو ندارد نهایتی
سوگند من شکستی، عهدم به باد دادی
ای از تو مرا هر نفسی بادی و دردی
نقشی ز صورت خود هر جا پدید کردی
مرا با جمع رندانی که در دیرند ضم کردی
نظری گر ز سر لطف به کارم کردی
نگارا، یاد میداری که یاد ما نمیکردی؟
ببر دل از همه خوبان، اگر خردمندی
بر خستهای ملامت چندین چه میپسندی؟
نگارا، گر چه میدانم که بس بیمهری و پیوندی
زهی! زلف و رخت قدری و عیدی
ما با تو رسم یاری گفتیم اگر شنیدی
دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری
روی در پرده و از پرده برون مینگری
باغ بهشت بیند بیداغ انتظاری
پادشاهست آنکه دارد در چنین خرم بهاری
ز تورانیان تنگ چشمی سواری
ساقی، بده شرابم، کندر چنین بهاری
من به هر جوری نخواهم کرد زاری
ترا میزیبد از خوبان غرور و ناز و تن داری
شب هجرانت، ای دلبر، شب یلداست پنداری
برون کردی مرا از دل چو دل با دیگری داری
هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری
او شوی چو خود را تو از میانه بر گیری
بر من نمینشینی نفسی به دلنوازی
ز برنا پیشگان آموز و رندان رسم سربازی
دل من دردمند تست درمانش نمیسازی
عالمی را به فراق رخ خود میسوزی
هزار بار بگفتم که: به ز جان عزیزی
باز آمدی، که خونم بر خاک در بریزی
جهد بکن تا که به جایی رسی