غزلیات : قسمت نهم
تو از رنگی که بر گردی کجا همرنگ ما باشی؟
بخت یار ما باشد گر تو یار ما باشی
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
سنت آنست که خاک کف پایش باشی
حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی
نه پیمان بسته‌ای با من؟ که در پیمان من باشی
بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی
گل بین، گرفته گلشن ازو آب و رونقی
ای ترک حور زاده، ز تندی و کودکی
بر ما ستم و خواری، ای طرفه پسر تا کی؟
جانا؛ غم ما نداشتن تا کی؟
با چنان شیوه و شیرینی و دلبندی و شنگی
گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟
ای دل پر هوش ما با همه فرزانگی
نه بیگانه‌ای، ای بت خانگی
از چهره لاله سازی و از زلف سنبلی
ای بر شفق نهاده از شام زلف خالی
سرم بی‌دولتست، ار نه ز پایت کی شدی خالی؟
آنخان خانان را ببین، بر صندلی یللی بلی
زهی! نادیده از خوبان کسی مثل تو در خیلی
ای غنچه با لب تو ز دل کرده همدمی
ای داده بر وی تو قمر داو تمامی
به خرابات گذارم ندهند از خامی
شاد گردم که هر به ایامی
گر برافرازی به چرخم ور بیندازی ز بامی
مرا رهبان دیر امشب فرستادست پیغامی
اگر هزار یکی زان جمال داشتمی
دو بوسه گر ز لب آن نگار بستدمی
نزدیک یار اگر نه چنین خوار و خردمی
ای تن و اندامت از گل خرمنی
سر بگذرانم از سر گردون به گردنی
ای هر سر مویت را رویی به پریشانی
باز دوشم ز راه مهمانی
تو ز آه من ار هراسانی
چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟
خوشا آن عشرت و آن کامرانی
ز تو بی‌وفا چه جوییم نشان مهربانی؟
کاکل آن پسر ز پیشانی
مرحبا، ای گل نورسته، که چون سرو روانی
نسیم صبح، کرم باشد آن چنان که تو دانی
حاصل از عشقت نمی‌بینم بجز غم خوردنی
صبح دمی که گرد رخ زلف شکسته خم زنی
عارت آمد که دمی قصه‌ی ما گوش کنی؟
گر نخواهی که نظر با من درویش کنی
از غمزه تیر سازی و ز ابرو کمان کنی
جفا بر کسی بیش ازین چون کنی؟
به نشاط باده چو صبح‌دم سوی بوستان گذری کنی
هر قصه می‌نیوشی و در گوش میکنی
باز به قول کیست این جور و ستم که میکنی؟
زمستان ز مستان نبیند زبونی
تبم دادی،نمیپرسی که: ای بیمار من چونی؟
رخت گویم به زیبایی، لبت گویم به شیرینی
رخ و زلفت، ای پریرخ، سمنست و مشک چینی
ز دست کس نکشیدم جفا و مسکینی
از مردم این مرحله دلساز نبینی
به روی خود نظر کن، تا بلای عقل و دین بینی
آمد بهار، خیمه بزن بر کنار جوی
بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی
تو در شهری و ما محروم از آن روی
ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
یک سخن زان لعل خاموشم بگوی
دلا، زین بدایت چه دیدی؟ بگوی
شاخ ریحانی تو، یا برگ گل سوری؟ بگوی
عاشقم، از عشق من گر به گمانی بگوی
با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی
دل سرای خاص داشت از مجلس عامش مگوی
رخ باز نهادم به سماوات الهی
گلا، عنان عزیمت به بوستان چه دهی؟
ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
ای ز گل سوری دهنت غنچه نمایی
به پیمانی نمی‌پویی، به پیوندی نمی‌پایی
دلم زخم بلا دارد ز چشم تیر بالایی
دمشق عشق شد این شهر و مصر زیبایی
گر چه در کوی وفا جا نگرفتی و سرایی
هرگزت عادت نبود این بی‌وفایی
چه شود کز سر رحمت به سرم باز آیی؟
ای در دل من چو جان کجایی؟
با دشمنان ما شد هم خانه آشنایی
ای نافه‌ی چینی ز سر زلف تو بویی
زهی! حسن ترا گل خاک کویی
گفتم: از عشق توسرگشته چو گویم، تو چه گویی؟
خانه‌ی تحقیق را ماه شبستان تویی
مشتاق آن نگارم آیا کجاست گویی؟
ای نسیم سحر، چه میگویی؟
بخوابم دوش پرسیدی، ببیداری چه میگویی؟