خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست |
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
|
|
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
|
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
|
|
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
|
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
|
|
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
|
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
|
|
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
|
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
|
|
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست
|
تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
|
|
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست
|
ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
|
|
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
|
| | |
| |