صوفی از پرتو می راز نهانی دانست |
صوفی از پرتو می راز نهانی دانست
|
|
گوهر هر کس از این لعل توانی دانست
|
قدر مجموعه گل مرغ سحر داند و بس
|
|
که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست
|
عرضه کردم دو جهان بر دل کارافتاده
|
|
بجز از عشق تو باقی همه فانی دانست
|
آن شد اکنون که ز ابنای عوام اندیشم
|
|
محتسب نیز در این عیش نهانی دانست
|
دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید
|
|
ور نه از جانب ما دل نگرانی دانست
|
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
|
|
هر که قدر نفس باد یمانی دانست
|
ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی
|
|
ترسم این نکته به تحقیق ندانی دانست
|
می بیاور که ننازد به گل باغ جهان
|
|
هر که غارتگری باد خزانی دانست
|
حافظ این گوهر منظوم که از طبع انگیخت
|
|
ز اثر تربیت آصف ثانی دانست
|
| | |
| |