به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است |
به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است
|
|
بکش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
|
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
|
|
به دست باش که خیری به جای خویشتن است
|
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
|
|
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
|
چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل
|
|
مکن که آن گل خندان برای خویشتن است
|
به مشک چین و چگل نیست بوی گل محتاج
|
|
که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
|
مرو به خانه ارباب بیمروت دهر
|
|
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است
|
بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او
|
|
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
|
| | |
| |