ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت |
ساقی بیا که یار ز رخ پرده برگرفت
|
|
کار چراغ خلوتیان باز درگرفت
|
آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت
|
|
وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت
|
آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت
|
|
وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت
|
زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب
|
|
گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت
|
بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
|
|
عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت
|
هر سروقد که بر مه و خور حسن میفروخت
|
|
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت
|
زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست
|
|
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
|
حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت
|
|
تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت
|
| | |
| |