سحر بلبل حکایت با صبا کرد |
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
|
|
که عشق روی گل با ما چهها کرد
|
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
|
|
و از آن گلشن به خارم مبتلا کرد
|
غلام همت آن نازنینم
|
|
که کار خیر بی روی و ریا کرد
|
من از بیگانگان دیگر ننالم
|
|
که با من هر چه کرد آن آشنا کرد
|
گر از سلطان طمع کردم خطا بود
|
|
ور از دلبر وفا جستم جفا کرد
|
خوشش باد آن نسیم صبحگاهی
|
|
که درد شب نشینان را دوا کرد
|
نقاب گل کشید و زلف سنبل
|
|
گره بند قبای غنچه وا کرد
|
به هر سو بلبل عاشق در افغان
|
|
تنعم از میان باد صبا کرد
|
بشارت بر به کوی می فروشان
|
|
که حافظ توبه از زهد ریا کرد
|
وفا از خواجگان شهر با من
|
|
کمال دولت و دین بوالوفا کرد
|
| | |
| |