دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد |
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
|
|
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
|
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
|
|
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
|
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
|
|
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
|
عارضش را به مثل ماه فلک نتوان گفت
|
|
نسبت دوست به هر بی سر و پا نتوان کرد
|
سروبالای من آن گه که درآید به سماع
|
|
چه محل جامه جان را که قبا نتوان کرد
|
نظر پاک تواند رخ جانان دیدن
|
|
که در آیینه نظر جز به صفا نتوان کرد
|
مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
|
|
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد
|
غیرتم کشت که محبوب جهانی لیکن
|
|
روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد
|
من چه گویم که تو را نازکی طبع لطیف
|
|
تا به حدیست که آهسته دعا نتوان کرد
|
بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست
|
|
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد
|
| | |
| |