به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد |
به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
|
|
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
|
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
|
|
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
|
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
|
|
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
|
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
|
|
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
|
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
|
|
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
|
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
|
|
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
|
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
|
|
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
|
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور
|
|
به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
|
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
|
|
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
|
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
|
|
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
|
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
|
|
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد
|
| | |
| |