دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس |
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
|
|
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
|
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
|
|
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
|
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
|
|
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
|
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
|
|
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
|
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
|
|
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
|
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
|
|
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
|
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
|
|
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
|
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
|
|
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
|
| | |
| |