مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش |
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
|
|
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش
|
دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
|
|
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش
|
من همان به که از او نیک نگه دارم دل
|
|
که بد و نیک ندیدهست و ندارد نگهش
|
بوی شیر از لب همچون شکرش میآید
|
|
گر چه خون میچکد از شیوه چشم سیهش
|
چارده ساله بتی چابک شیرین دارم
|
|
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش
|
از پی آن گل نورسته دل ما یا رب
|
|
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش
|
یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
|
|
ببرد زود به جانداری خود پادشهش
|
جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
|
|
صدف سینه حافظ بود آرامگهش
|
| | |
| |