ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش |
ما آزمودهایم در این شهر بخت خویش
|
|
بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
|
از بس که دست میگزم و آه میکشم
|
|
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خویش
|
دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که میسرود
|
|
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خویش
|
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخو
|
|
بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش
|
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
|
|
بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
|
وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
|
|
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش
|
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام
|
|
جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
|
| | |
| |