به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم |
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
|
|
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
|
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
|
|
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
|
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
|
|
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
|
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
|
|
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
|
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
|
|
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
|
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
|
|
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
|
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
|
|
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
|
| | |
| |